آواز قو

گلبرگهای تنهایی62

1391/11/25 9:43
نویسنده : شهربانو
341 بازدید
اشتراک گذاری

باسلام ویاد خدای متعال.

روزها ازپی هم میگذرد ،چشم برهم میزنیم ،برگهای تقویم ،همچو برگهای سبز ونارنجی و قرمز وقهوه ای درختان پرپر شده وما ماندیم..........با کوله باری از خاطرات تلخ وشیرین ،و پس از آن هم روزهای،سرد ونیم گرم زندگی....... ولی به امیدی که هست امید واریم  نا امید نشویم.........

دیروز بیست ودوم بهمن ، سالگرد انقلاب اسلامی کشورمان ووطن ما بود..خاطرات گذشته ،همه برایم تکرار شد .شرایط زندگی ما ،همه ش با دلهره واسترس میگذروندیم.....شبهای سرد بهمن ودل گرم مردم مسلمان ....اتحاد وهمبستگی مردم ما که زبان زد عام وخاص بود....ایثار وازخود گذشتگی جوانان غیور مملکتمان.....نمیدانم کدامین روز بهمن ماه برای خرید بیرون رفته بودم به چشم خود پرپر شدن جوانی رودیدم....به نام معینی.....ویا بهشت زهرا که غلغله بود از شهدا........مردم همه باهم تصمیم میگرفتند .....همه باهم کمک میکردند ....همه باهم برای امور میشتافتند...همه باهم به راهپیمایی میرفتند.....همه باهم شعار میدادند /////شبها همه باهم الله اکبر میگفتند......چه روزها  و شبهایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یادمه شرکت نفت اعتصاب کرده بودند ....همسرم با کمک دوستانش چگونه به مردم نفت رسانی میکردتدوووتمامی کارهای اون موقع.این تحولات همگی حاصل سالها خون دل خوردن مردم بود....من ازبچگی شاهد این مسائل بودم......روزی از روزها که من کودکی چهار یا پنج ساله بودم یادمه بچه های محل بالای پشت بام مواظب رفت و آمدهای مشکوک بودند .به بقیه خبر ورود افرادی رو دادند که به نظر شان از اطلاعات بودند . زودبه همه خبر رسید و همه متوحه شدند که این افراد ،گشت وگذرشان برای  جمع آوری رسالات امام بود وارعاب مردم ....مادر مرحومم تمامی کتبی که مربوط به این مسائل بود را زیر ظرف لباسشویی توی حیاط وکنار حوض بزرگمان مخفی کردند...........فقط کتابهای داستان ودیوانهای اشعار توی کتابخانه ی ما موجود بود....ولی غافل بودیم از جای خالی،کتب که مادرم فوری عروسکهای من  وماشینهای احمد را گذاشتند...... ویا کشتار فیضیه قم  من یادم نمیره ،کودکی بودم چهار یا پنج ساله ،هنوز کشتار اونروز و بوی خون وگلوله تومشامم هست....از صدای هر تیر من در آغوش مادرم جان میدادم و زنده میشدم......کنار کوچه ،ردخون ،وآثار کشیدن جنازه ای برروی  سنگفرش کوچه ها  ......صدای داغدیده ها در مجاورت ما.....مادرم اون زمان به کمک مجروحین میرفتند .وسائل پانسمان همیشه همراهشان بود ....خدایا چه روزهای وحشتناکی بود.........

یادم نمیره ،بازی ما بچه ها شده بود حمل جنازه های عروسکهایمان تاسر باغچه.......و تدفینشان......باترس ولرز به کودکستان میرفتم .باهمراهی یکی از افراد خونه.......

 

 

خرداد سال چهل ودو ،یادمه کودکی بیش نبودم .ولی خاطرات دستگیری رهبر انقلاب ،و اختناقی که برای مردم ایجاد کرده بودند .....منزل ما در نزدیکیه منزل ،امام خمینی بود .و منزل برادرم دیوار به دیوار ایشان.....گاهی من وبرادرم ،احمد که از خودم چهار سالی بزرگتر بود برای بازی به پشت بام میرفتیم.برحسب کنجکاوی ، واز سر کودکی از دیوار پشت بام به منزل امام سرکی میکشیدیم....یادمه که روزی ایشان برای نماز ظهر وعصر آماده میشدند ،سر حوض زیبای شش گوشه ای ،در حال وضو گرفتن بودند من واحمد مواظب بودیم ،که چگونه وضو گرفتن را مشاهده کنیم ،و غافل از این که عکس ما در آب حوض به رویت ایشان میرسیده .....پس از وضو گرفتن کامل و مستحبات ،نا گهان ما متوجه مشتی آب که به سر ورویمان ریخت ،تازه حضور خودمان را احساس کردیم.... من عمویی داشتم به نام حسین ،که فوق العاده بود از هرنظر......روحش شاد ........شهیدی که با نام خودش همیشه ،تداعی مظلومیت بود .نبودش توی زندگی ما ،خیلی محسوس بود .....از نظر مادیات ،درحدی نبود که مارا یاری کند ،ولی عاطفی ومعنوی............

این عموی مهربان ما ،شغلش بنایی بود واستادی بود .این حوض وباغچه های متزل امام خمینی را ایشان ساخته بودند.....و افتخار میکرد من مزد ،کارم را خودم از دست مبارک امام گرفتم......یادمه اسکناس ده تومانی ،که عموحسین گلم توی جیبش با احترام نگهداشته بود .....برای تبرک .و تیمن از آن استفاده میکرد.....و خیلی برای این دستمزد احترام قائل بود ،میگفت وقتی که غروب کارمان تمام شد هنوز گرد خستگی کار روی چهره ها و سنگینی کار روی  دوشمان بود ،امام خمینی ،با سینی چای و رویی گشاده ، به ما خسته نباشید گفتند واجرت مارا پرداختند و ......عموی مهربان من، در بهمن ماه سال هزار وسیصدو شصت وپنج به شهادت رسید ومزار پاکش در گلزار شهدای قم میباشد . روحش شاد و برسر مزارش نوشته شده شهید مظلوم،حسین.........افتخاری بس عظیم ،برای من میباشد......  کلا بهمن ماه ،ماه خاطرات ،توی این چند روز مدام گذشته ،وخاطرات جنگ تحمیلی ،و سختیهای اون روزها برام تکرار میشه ،چقدر تحملش سخت بود .خدا به حق ، خون شهدا ماراهم روسفید کنه.....ومسئولیت خطیر همه ی مارو ازیادمان مبر ....تا درقبال ایثارها وفداکاریهای شهدا ماهمه مسئولیم ...وای به حال مسئولان که دیگه خودشان و خدا دانند.......

 

 

دیروز تولد برادر همسرم بود منو بچه ها همه باهم و همسرم بی خبر به دیدار ایشان رفتیم و هدیه ی ناقابلی هم تهیه کردیم با یه کیک خوشگل ،کوچولو.....خیلی غافلگیر شدند ساعتی پیششان ،بودیم وبعد از آن به دیدار خانوم برادرم که به تازگی خاله خود را ازدست داده بود رفتیم.برای عرض تسلیت .ایشان مادر همسر حسنا سادات هستند......خلاصه اونجا خیلی شلوغ بود دیداری تازه کر دیم وتسلیتی گفتیم .وراهی منزل شدیم.....تقریبا همه ی میهمانها باهم خداحافظی کردیم......برادرم حاج اکبر آقا وخانواده ی ایشان هم اومده بودند.خانواده ی مرحوم برادرم حاج عباس  هم اونجابودند ......واز دیدارشان کلی خرسند شدیم.....ویادی شیرین از عزیزانمان هم شد.......خدا همه ی رفتگان رو قرین رحمتش بگرداند.......روز پر مشغله ای بود....ولی رویهم رفته پربار .ممنونم خدا ..........برای همه چی............خدایا خون جوانمان، پایمال افراد بی خرد ومغرض وفرصت طلب نگردد........حدایا به خانوادهای ایشان صبر عنایت بفرما.......خدایا ماراهم بیامرز ببخش.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان پریسا
24 بهمن 91 15:14
سلام.
ایشالله تمام لحظه های زندگیتون پر از شادی باشه و رنگ غم نداشته باشه.


علیک سلام .متشکرم ...
مامان محمد و ساقی
25 بهمن 91 1:27
دوباره سلام
وای چه خاطراتی رو ثبت کردین.خیلی لذت بردم بخدا
عاشق اون قسمت وضو گرفتن امام خمینی شدم.چه خوب که همسایشون بودین
و اون خاطرات تلخ شهدا.جان دادن اونها و راحتی ما
روح عموی شهیدتون قرین رحمت الهی باشه
امیدوارم تمام لحظه های زندگیتون شاد باشه

علیک سلام.گل مینا ممنونم که وقت گذاشتی ونوشته های من حقیر را مطالعه کردی......وتمامی اینها همیشه مثل نوار فیلمی جلوی چشمان من رد میشن......
گلبرگ
25 بهمن 91 13:35
لذت بردم. قشنگ به تصویر کشیدید


ممنونم از تشویقتون.....
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آواز قو می باشد