''گلبرگهای تنهایی44
با نام ویاد خدای مهربان.........
انالله واناالیه راجعون.......
بگذارتا بگریم چون ابر دربهاران...
کزسنگ ناله خیزد روز وداع یاران......
خداوندا،هرگاه دلم رفت ،تا محبت کسی را به دل بگیرد ،تو اورا خراب کردی ،به هرکه و هرچه دل بستم ،تو دلم راشکستی..........
خدایا!تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم.وبه جز تو آرزویی نداشته باشم،خدایا ترا برهمه این نعمتها شکر می کنم.......شهید دکتر مصطفی چمران........برادربزرگوارم حاج عباس به لقاءلله پیوست.....روحش قرین رحمت ،الله باشد........
برادرم ،عزیزم ،شتابان به دیدار خدایش شتافت......
روز جمعه بیست و یکم، مهرماه به دیدارش رفتم ،حال خوبی نداشت ،ولی هوش وحواسش بخوبی اطراف را احساس میکرد.روز شنبه هدا ونیاز وجواد جان رفتند ملاقات،همه دل نگران بودیم ومشوش ،وآشفته،اما فقط میتوانستیم با خدای خودمون راز ونیاز کنیم.اما دعا هامون اجابت نشد.....مدام زنگ میزدیم خبر ها حاکی ازبدتر بودن حالشان بود.....همه جویا بودند ،همسر وفرزندشون دیگر جواب تماسهای ما را پاسخگو نبودند بیمارستان هم ،جواب درستی ندادند .خبر گرقتیم که بچه ها از کربلا عازم تهرانند،ولی نتوانستیم با ایشان هم تماس بگیریم.......تا روز سه شنبه ،که جواب تماس های مکرر من وبقیه این بود که ما در عروسی حضور پیدا میکنیم وما همه خوشحال ،که کربلاییها هم درعروسی حضوردارند،همه ی اقوام تو عروسی سئوال میکردند حتی مادر خانوم برادرم .فضا سنگین شده بود،هر کی به فکری مشغول بود تا دوباره تماسی گرفتیم ،عروس برادرم گفتند تو راهیم و همه خوشحال ومنتظر بودیم.تاعروسی به خوبی وخوشی پایان گرفت وعروس وداماد با همراهی بزرگترها به خونه بخت خود مشایعت شدند.......ساعت 12نیمه شب اولین تماس با صدای گریه و شیون همسر و فرزندان برادرم شنیده شد .....................................تازه فهمیدیم چه بزرگواری وگذشتی صورت گرفته.......سخت بود ،تحملش ممکن نبود ولی حقیقتی بود .وباید می پذیرفتیم.....خدا اینچنین خواسته بود،همه بالباسهای مجلسی ومخصوص شب به سمت منزل برادر زاده ام رفتیم،و حقیقت همان بود ،که شنیده بودیم......روز شنبه ساعت هفت ونیم برادرم را به بخشهای مراقبتهای ویژه انتقال دادند.ولی نتیجه ای نداشت...تاساعت پایانی شب فوت کردند.....و مارا ترک کردند.وهمسر محترمشان وپسر بزرگشان این مسئله رو از همگی مخفی کردند.تا عروسی علیرضا ومحدثه السادات به خوبی به پایان برسه......این روزها مادروپسر به تنهایی در ماتم وعرا به سربردند.پسر برادرم حتی به همسر شان هیچ ابرازی نکردند......که مبادا دیگران متوجه بشوند......و همه ی این مدت تنهای تنهای ........خدایا این بزرگواری را سپاسگزاریم .......و از خداوند صبری جمیل برایشان میطلبیم.........عروس وداماد عزیزمان بلیطهای سفر به مالزی رو کنسل کردند ،و منتظر زمان بهتری شدند ،بزرگترها به داماد وعروسمان اجازه ی حضور در مراسم ندادند......خدایا کمکم کن تا بتوانم در این مصیبت صبور بردبار باشم......کمبود وجودشان،کمبود محبت ونبود حضور شخصیت عزیزمان،تحمل وبردباری ،متانت،و بزرگواری برادرم را چگونه بگذرانم،و تحمل کنم؟خدایا کمکم کن ،اگر خاطر کسی رو ،نتونستی پاک کنی،بدون همیشه براش عزیزی .....ولی چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خداوندا ،آینده ام پنهان است !ولی آسوده ام ،چون تو رو دارم و تو رو میبینم،وتو همه چیز را .....پس هرچه تو بخواهی همان است.........و منهم رضایم به رضای تو که رحمان ورحیمی......سبحانی، سمیعی،سماواتی ...تو الله وخدایی وخداییی و خدایی...........