گلبرگهای تنهایی11
باسلام یاد خدای مهربانم..... ......حرفها دارم. باتو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم.... و زمان رابا صدایت می گشایی.. چه تو را دردی است .کزنهان خلوت خود می زنی آواز و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ...... پنچشنبه رفتیم بهشت زهرا..فاتحه خوانی مزار احمدهم رفتیم . بعدش رفتیم محل کار بابا وبا بابا رفتیم.باغ رستوران.افراد فامیل بودند .پسر عموها پسر خاله های بابا. وآخر شب برگشتیم.مهدیه نیامد.جمالدین هم نیامد .شب که برگشتم دست جمال پانسمان بود.پرسیدم چی شده. اول تفره رفت.بالاخره گفت پالت افتاده رودستم.به خیر گذشت. جمعه هم محمد وحسنا اومدند پیشمون......امروز شنبه رفتند .منزلشون........ هدا مهمون...
نویسنده :
شهربانو
6:54